دیده ام بارها تصویر مردی را که خم
یا زنی را دیده ام در زیر کوله بار غم
با دو چشم خیس خوابش برده سخت
طفلکی تنهای بیماری کزو برگشته بخت
هر گلی افسرده میبینم به گلدان فلک
تا که از ایوان خانه میکشم بیرون سرک
طرح نقاشان همه زیبا ولی طرحی دروغ
آفتابی میدمد از دور  اما بی فروغ
اینطرف یا آنطرف فرقی ندارد موسمش
با خزانی سرد و سخت آمیخته سال مردمش
با گلوبندی که تکفیر میکنند فریاد را
مهر خاموشی زدند بر ساز ما با نت لا
بی نشانی ،همه هیچ از ما نشانی ها گرفت
بینوا مردم در این بیغوله اما در شگفت
خوش نمیدارم بر این تزویریان گردن نهم
ناخوشی به باشد از اینکه پریشان جان دهم
تا کجا با حسرت تنهایی این دست ها
گوشه ی میخانه میخوابی کنار مست ها
کهنه ای دیگر ببین باید که نو گردد ز نو
لاجرم گندم ز گندم روید و جو هم ز جو
عاشقان در خون خود غلطیده اند اما وطن
خاک تو دیری نمیپاید که بگشاید کفن
شانه هایت از تب سرخ شقایق ها خمید
 سینه چون بگشایی از نو میشود ایران پدید


شعر از فرهاد...