مست..!

آسمان مست و زمین مست و زمان مست
ببینم غرق مستی عالم و بینم جهان مست
یکی پوشیده بر تن جامه ی زهد و یکی دلق
یکی را در عیان هست و یکی را در نهان مست
بپوشی چشم اگر از مستی طفلان یقین دار
دگر جمله بشر مرد و زنش پیر و جوان مست
شتا و تیر و مردادش و هم شهریورش نیز
بگردد چرخ گردون بر بهاران و خزان مست
به سویی خوان ابلیس و به سویی دیگرم رب
هم این از گبر خود مست و هم آن مست
بسی گشتم به هر کوه و در و دشت و بدیدم
که هر خرد و کلانش از کران تا بی کران مست
تو شاعر جان خود پیمانه کن بلکم بنوشد
اجل پیمانه پیمانه شود از جام جان مست

فرهاد

الهی..!

نباشد..! زنده بی یادت الهی یک نفس باشم
رهایم کرده باشی عشق و من غرق هوس باشم
مرا چون گل مپنداری به چشمانت اگر غم نیست
خدایا بیم از آن دارم به چشمت خار و خس باشم
من آن مرغم که با شوق تو میخواهم رهایی را
وگرنه خوشترم آن است که در کنج قفس باشم
نه دارم بی تو نامی و نه دارم بی تو نایی هم
ولیکن بیش و کم با تو چو هستم هر چه بس باشم
مرا بنگر چو آن رودم که آبش را گل آلوده ست
زلالم گر نمیخواهی نخواهم که مردابی عبث باشم
الهی تا که هستی هست جز اینم آرزویی نیست
نه کس دربند من باشد نه من در بند کس باشم

فرهاد