پرواز..!

هر یک از ما فرشته ایست که فقط یک بال دارد

تنها زمانی قادر به پرواز هستیم

که همدیگر را در آغوش بگیریم..!

ایضاً..!

لاف است بگویم که دلی داده ام و برده ام ایضاً
شادم بدل آنقدر که از شادی بسیار بد افسرده ام ایضاً
جان است دگر در پی تو خواسته حتما برود در
هر بار که تو رفته ای از هجر تو من مرده ام ایضاً
عشق است که در جام من از خون دلم ریخته ای چند
عمریست از این می منه بیچاره بسی خورده ام ایضاً
این بار که می کشت مرا غم بدو گفته ام این را
زین گونه مرا کشته ای آنقدر که نشمرده ام ایضاً
هر گاه بهار آمده تحویل بگیرد مرا داده به پاییز
آری بهار آمده دیدست که من بی تو چه پژمرده ام ایضاً
قاب است به دیوار هنوز آنچه که چشمان تو میگفت
بدجور از این قاب و از این گفته ات آزرده ام ایضاً
لابد اثری نیست بر این تیره ی شبها دگر از ماه
من ماهه شبم را..! مگر دست تو نسپرده ام ایضاً
بگذر ته این قصه گذشت آب دگر از سر من حیف
من باختم اما به همه گفته ام اینرا که من برده ام..!ایضاً

فرهاد

ما..!

ما نمیتوانیم

فقط برای خودمان زندگی کنیم

هزاران رشته ما را به همنوعانمان وصل میکند..!

بخندیم..!

برخیر که باید به فداکاری و ایثار بخندیم
در شهر چو دیدیم سری رفت سر دار بخندیم
همسایه ی ما را تو بگو غصه و غم کشت
غم کشته که ما را چه به این کار بخندیم
هر بار کسی گفته که ای کاش اسیرش کردند
کردند و نکردند وز اینگونه چه بسیار بخندیم
عمری ز ضعیف آنکه توان داشت زد و خورد
خوردست دگر خرده نگیریم به اینبار بخندیم
فرضا که غلط کرده قلم عشق نوشته ست
چون عشق ندارد در این شهر خریدار بخندیم
افتاده اگر مام وطن را به بلاخیزی و خفت
دیگر شده دیگر که شده مام وطن خوار بخندیم
از یاد همه رفته چه میخواسته اند حیف
این خانه اگر پنجره اش نیست به دیوار بخندیم
اصلا به درک هر که دلش خواست بگرید
چشمش بشود کور و نه انگار که انگار بخندیم
حالا که قرار است نشود آنچه که باید
شاعر دلش از این نشدن ها شده بیمار،،،بخندیم..!

فرهاد

بخشش..!

هر چه را که برای خود نگه میدارید

از دست میدهید

هر چه را که می بخشید

برای خود نگه میدارید..!

به تو احسنت..!

چون وضعیت روحی این بنده خطاب است
مفلس همه جا گفته ام این را که خراب است
دیروز و پریروز و هم امروز طبیب آمده اینجا
فرموده دوای درد این عاشق بیچاره شراب است
در شهر شده شایعه شاید که بمیرد فلانی
از بس که فلک مرده در آن گوشه به خواب است
عناب و سه پستان و نمیدانم از اینگونه علفها
در یکطرفم غوره و سوی دگرم نقل و گلاب است
شب تا به سحر روضه ی چند حاجی و ملا
بالای سر من که فلان آیه تسلای عذاب است
یک مطرب بیچاره هم آمد دو سه ساعت
بر طبل خودش زد که بر این فرد ثواب است
من مانده ام اینگونه چه باید بشود عاقبت دل
من را که چو گنجشک به چنگال عقاب است
هر بار یکی گفته بجز من که تو را هم نظری هست
خندیده ام این خنده ولی گریه حساب است
اینها به کنار از قلم افتاد بگویم به تو احسنت
نقل من و عشق تو خودش...صد جلد کتاب است..!

فرهاد

خوشا..!

خوشا به حال آنانی که می بخشند بی آنکه به یاد آرند

و

می گیرند بی آنکه فراموش کنند..!

غزل کهنه..!

بروم پنجره را باز کنم شاید تو
گل گلدانه لب پنجره را ناز کنم شاید تو
آسمان قسمت بال و پر من نیست ولی
شوق دارم بزنم بالی و پرواز کنم شاید تو
لب من دوخته است از غم هجران وهنوز
گاه میخواهم از این حنجره آواز کنم شاید تو
گر چه میگفت به من دل که کسی نیست نرو
کوچه را میروم اینبار برانداز کنم شاید تو
در من ای داد که عمریست کسی میگرید
عشق را با چه زبانی من ابراز کنم شاید تو
وقت دیر است و دریغا که میترسم از این
فاش باید به که این راز کنم شاید تو
خبرت هست چه پاییز غم انگیز شده
خانه را با غم این واقعه همساز کنم شاید تو
دل من لک زد و درمانده ام از گفتن تو
غزلم کهنه شد از نو غزل آغاز کنم شاید تو..!

فرهاد

خط خطی..!

شعرهای نیمه کاره
واژه در ذهنه مچاله
خط خطی های تراژیک
کاغذ تا نیمه پاره
دل دله یک شمع بی سو
آدمی شکل تفاله
نقص تصویر شب و ماه
آینه در دید سایه
مرگ تکراریه ساعت
گوشه ی متروک خانه
بزم تیغ و خون و خلسه
رقص تحمیلیه باله
منگنه کردن شب تاب
به تن ترد ستاره
لای و لالایی من سوز
پخش موزیک و ترانه
جامه ی خالی و بی روح
فتح تخم هندوانه
چنگک و سیگار و چاقو
مسطتیل و استوانه..!
رد دود و ترس و تسکین
غسل تعمید شبانه
قاب عکسی کج و ماوج
طرح و نقشی کودکانه
متواری شدن از خود
و ترا کردن بهانه
من و این و نیمه ی بی من
تو بگو که چیست چاره؟

فرهاد

رنج..!

بس رنج بردم از آن روز که تو رفتی و بس
دگر این بار من از خانه ی تو میروم و
این تو و رنج هر چه دلت خواست ببر..!

فی البداهه

تو..!

کاش میشد غزلی بهر خودم میگفتم
مردم از بس که تو را گفتم و خالی نشدم
قلمم را بنگر سینه درانده که که ایی
تو همانی بگویش که تویی.. تو.. که خیالی نشدم..!

فرهاد

نیست که نیست..!

مثل یک پیله ی تنها که در حسرت پروانه شدن
در قفس ماندم و از تو خبری نیست که نیست
پشت این پنجره عمری به امید تو نشستم
ور از این کوچه ترا حیف گذری نیست که نیست
شعر من را همه جا جار زدند تا که بسوزد دل تو
از غمت سوخت مرا بال و پری نیست که نیست
هر چه مینوشم از این باده که شاید بشوم مست نشد
کنج میخانه که جز من دگری نیست که نیست
طالع نحس مرا هر که نوشت است بر این لوح زمان
همه اش ذکر غروب است سحری نیست که نیست
من هم از نقطه ی ایثار گذشتم که چنین بیرحمی
همچو یک ریشه ی خشکیده دلم را ثمری نیست که نیست
بی تو راضی شده ام مرگ خودم را چه کنم باز نشد
من خوراندم به خودم زهر اثری نیست که نیست
من غلط زاده شدم عشق که شدم از غم تو نیست
پدرم گفت مرا نیز چنینم پسری نیست که نیست..!

شعر از فرهاد...