پس بکشیم..!

به هر قیمتی که شده است باید زنده بمانیم
حتی اگر شده با کپسول اکسیژن نفس بکشیم
میگویند خودتان انتخاب کرده اید این رنج را
حالا که خودمان انتخاب کرده ایم پس بکشیم
جایی که گل است اطرافش پروانه میکشند
ما چون گلی اطرافمان نمانده باید مگس بکشیم
از حق نگذریم این را چه خوب یادمان داده اند
که چگونه خودمان دور خودمان قفس بکشیم
تا کی جگرمان را بگیریم بدست پرومته وار
و انتظار برای از راه آمدن کرکس بکشیم
می اندازند طناب را بر گردن یکی از ما و ما
می ایستیم تا آنها بگویند بکشید و سپس بکشیم
کاش روزی من و تو خودمان را باور بکنیم
تا شاید دست از دامان هر کس و ناکس بکشیم
آخر چرا وقتی قرار است نصیب کرم‌ها بشود
انتظار برای رسیدن این میوه ی نارس بکشیم

فرهاد

ای کاش بخار نشوند..!

عده ای آرزو می‌کنند کاش خوابشان ببرد
یک عده میخوابند با آرزوی اینکه بیدار نشوند
هیچ طبیب دیوانه ای هم این دعا را نمیکند
که خدایا کاری کن این خلق بیمار نشوند
برای پول نیست بعضی اگر مواد می‌فروشند
تنها دل نگرانند که مبادا مردم خمار نشوند
گر چه گورکنها برای رضای خدا گور نمی کنند
ما هم نمیمیریم برای اینکه آنها بیکار نشوند
هیچ خری از مرگ صاحبش غمگین نمیشود
خر جماعت غمش اینست که بی بار نشوند
همسایه گرفتاری را برای همسایه خوب میداند
اما به شرط این که خودشان گرفتار نشوند
قطار خوشبختی اگر هیچ ایستگاهی ندارد
برای اینست که بدبخت بیچاره ها سوار نشوند
بیچاره شاعر که در جهنم یخ فروشی زده است
از آب شدنش نمیترسد ای کاش بخار نشوند

فرهاد

غول چراغ جادو..!

عشق قبله است و عاشق به آرزوی او
میرود به هر رهی که میرسد به کوی او
دریغا که بنگرند کافران به چشم کافر
به ما که سجده کرده ایم عمری بسوی او
چه غم اگر هر آنچه داشتم ز دست رفت
فدای عشق شد اگر فدای یک تار موی او
شود دیوانه تر هم ز ما هر آن که بنگرد
چو ما یک نظر بر جمال ماهه روی او
همین کم بس است از بیش ما را بیشتر
گرم اندک آبرویی هست ما را از آبروی او
دلم نمیشود به وصله پینه هم دوباره دل
به عشق نگیرد اگر دوباره عطر و بوی او
مرا به این و آن نیاز نیست که دل چون
چراغست و عشق غول چراغ جادوی او

فرهاد

+

چه کنیم اگر که به چشم این نو نوارها
من و تو شبیه به کبریت های سوخته ایم
نخوریم غم عشق اگر به شعله کشیدمان
دل خوشیم که به شب چراغی افروخته ایم

عشق می بخشد..!

گاه با یک خاطره هزار بار می میرم و
گاه با همان خاطره دلم آرام می گیرد
بعد از تو آنگونه دل بریده ام از دنیا که
شده ام شبیه به آدمی که جذام می‌گیرد
دردهایت آن درختی شده است که دارد
ریشه هایش در استخوانم قوام می گیرد
مانده ام که میان تو و این غم های انبوهت
جان مرا نمی دانم آخرش کدام می گیرد
چشمهایت را باز کن که برای دیدن خورشید
این روزها آسمان دلم مدام می گیرد
با اینهمه منه دیوانه حتی یک آه نکشیدم
تا بگویم دامن تو را سرانجام می گیرد
هر بار ترا بخشیده ام و باز چرا که همیشه
عشق میبخشد و نفرت انتقام می گیرد

فرهاد

+

نمیدانم که از آن ستون بود تا به این
یا از این ستون فرجست تا به آن ستون
چه فرق میکند که از کدام راه بروی
وفتی که انتهای همه میرسد به جنون
آخرش یک کاسه ی خون میشود دلت
برای ضیافت زالوهای تشنه به خون

با من چشمهایت را ببند..!

میترسم از این ابلیس ها و برای احتیاط
تا چندی نامه هایت را با نام خدا آغاز نکن
در جایی که قفس می‌سازند و می فروشند
چون من ای مرغک بینوا هوای پرواز نکن
وقتی که هیچ نشانه ای از عدالت نیست
بیهوده برای آنچه که نیست اعتراض نکن
پرسیده ام و دیگر مپرس چرا؟که در جوابت
میگویند پایت را بیشتر از گلیمت دراز نکن
اینروزها تنها خاصیت دانستن رنج است
پس دیگر این قدر به دانسته هایت ناز نکن
عشق آخرین کلید رهاییمان از این بند است
گفتم و اما برای هر که تو فاش این راز نکن
میخواهم تو را ببرم به یک دنیای بهتر و حالا
با من چشمهایت را ببند و تا نگفته ام باز نکن

فرهاد

هستیم..!

گر چه پیمانه و پیمان شکستند یاران
ما بر سر آن عهد که بستیم هستیم
بگذار بداند آنکه میخواست نباشیم
از بند بندمان اگر گسستیم هستیم
روزی برای عشق و روزی به فراقش
باشد برای هر چه مستیم هستیم
گیرم نگشاید به روی ما یار چه غم
تا بر در این خانه نشستیم هستیم
عشق بنده نواز است و ما بنده ی او
صد بار اگر توبه شکستیم هستیم
زاهد تو برو طواف قبله ی خود را کن
از ما بگذر اگر که بت پرستیم هستیم
انگار نبودست آنکه نبود عاشق و بنگر
ما را که به عشق زنده هستیم هستیم

فرهاد

بدا..!

بالا رفتن از طناب زندگی را
هر دو دست لازم است
دست چپ از آن تو و دست راست
از آن سرنوشت است
محرم هر دیده نیست عشق
جز بدیده ی عاشق
که بدیده ی اهل دل
چه فرق میان آینه و خشت است
عمل بذر است و
جاهل نمیکند اندیشه به حاصلش
عاقل اما
فکر درو کردنش
از همان روز کشت است
جسم عروسک خیمه شب بازی و
جان عروسک گردان
ما امانت داریم و
خدا
مالک این زیبا و زشت است
انسان به دنیا آمدن یک حسن است و
ماندنش هزار
انسانیت
به ظاهر نکو که نه
به نکویی سرشت است
خوشا به حال اهل بهشت و
دعا به حال اهل برزخ و
بدا به حال دوزخیان که برزخ برایشان بهشت است
شاعر این قلم به جای جوهر
بر خون دل زد و حیف
نوشت و خودش گاه..!
غافل از آنچه نوشت است

فرهاد