اگر می فهمی..!

بجز این سه نیست راهی در این جهان
یا بره می‌باید بود... یا گرگ... یا شبان
اگر انسانی بذات دریغا تو همان بره ای
که یا شبان میدردت یا گرگ بی گمان
چون طعمه بنگرد قوی،ضعیف را و یا
چون طعمه ای که مینگرد ماهیگیر به آن
وقتی نه شبان زبان تُرا بفهمد و نه گرگ
آنجاست که چو بره ای گشته ای بی زبان
نگو که بی گدار به آب زده ام هان تویی
که بی گدار به آب زده است این زمان
برخیز که ز جور شبان و گرگ برهانیم
تا ماندست هنور نام و نشانی از گله‌‌مان
زبان مرا که گرگها و شبان ها نفهمیدند
اما تو اگر می فهمی..!درود بر تو بره جان
ساده نوشتم آنقدر این غزل را که نیست
نیازی که بگویم ترا دوباره از اول بخوان

فرهاد

از پائیز پاییزتر..!

گنجشک احساس من از چشم تو پنهان نتواند
گردد که از چشم عقابی چشمان تو بس تیزتر است
عاشق آنقدر که چشمان زیبای عاشق کش تو کشت
به والله که چشمان تو از چنگیز خون ریزتر است
کیست چو من عاشق و دیوانه ی دیدار تو کیست
که چو من کاسه صبرش ز هجران تو لبریزتر است
گویند که پائیز بهاریست که عاشق شده است..!من
آن بهارم بهاری که به عشق تو ز پائیز پائیزتر است
بیتابی و غمهای شب تا سحرم بی تو هیچ و چه کنم
با روزهایی که طلوعش ز غروبش غم انگیزتر است
هر گاه شدی خیره به باران چو از پنجره ای باز
یادی ز چشمان من کن که از غصه ی تو نیز تر است

فرهاد

تلخیِ تنهایی..!

تلخیِ تنهایی هر چند کم از سم نیست
اما من از بودن... بی تو هراسم نیست
وقتی که می رفتی دانسته بودم هیج
سودی چه از گریه از التماسم نیست
بعد از تو آهسته،،آهسته ترسم ریخت
از اینکه عطری از،، تو بر لباسم نیست
با من چه کردی که حتی شبیه به من
این آدمی را که من می شناسم نیست
رفتی و پژمردند بعد از تو نرگس ها
رنگی به رخسار گل های یاسم نیست
من زنده ام بی تو یا بی تو من سالهاست
که مرده ام شاید گیجم حواسم نیست

فرهاد

+

درد..! تا چیزی از وجود ما را نخورد از ما دور نخواهد شد

هیچ نماند از منِ بی تو..!

نیست آنگونه که در شام سی از ماه هیچ
هیچ نماند از منِ بی تو..! نماند آه هیچ
مثل یک مرتع گندم شده ام کز نهب ملخ ها
ماندست از آن مزرعه برجا بجز کاه هیچ
طفل سرگشته احساس مرا عشق تو برد
تا آخر آن راه که بود از اول آن راه هیچ
پنجه گرگ چشمان اغیارپرست تو درید
یوسفم را و نشد بهره اش از چاه هیچ
بیدل از آتش عشق تو منِ سوته دل هر شب
سوخت چنان شمع که شد تا سحرگاه هیچ
بس جامه دریدم از این درد و دریغا،،بیش
شد درد تو ای عشق وکم از آن به والله هیچ

فرهاد

+

برادران به هم نزدیک شوید
آنچه را که از هم جدایتان می‌کند فراموش کنید
جز در اندیشه ی بیچاره گی مشترک که همه در آن یکسانیم نباشید
دشمنی در کار نیست
بدخواهی در میان نیست
هر چه هستند همه بیچاره اند
و تنها سعادت بادوام آن است
که یکدیگر را درک کنیم و سپس دوست بداریم
درک و دوستی..!
این تنها چراغ روشنی است که بر شام هستی ما می تابد
شبی که میان دو غرقاب
پیش از زندگی و پس از آن جای دارد..!

رومن رولان

نکند..!

برای رومینا اشرفی..!

بر بستر هزار امید و آرزو شبی خوابش برد
بیدار شد سحرگاه و دید با داس مرده است
گفته بودی تا شقایق هست زندگی باید کرد
حالا چه سهراب که شقایق و یاس مرده است
کفنی باید دوخت به قد و قامت و اندازه ی
این جهانی که در آن احساس مرده است
با عشق خیره نشو به چشمهای این آدمها رفیق
چون آینه هایی اند که در آن انعکاس مرده است
این قدر بوی تعفن میدهد این زندگی که انگار
سالهاست که در گوشه ای ناشناس مرده است
گفتار نیک و کردار نیک و پندار نیک و ما
از روزی مرده ایم که این سه پاس مرده است
من هر چه صدا میزنم خدا را جواب نمی دهد
نکند کاری کرده اید که او هم ایهالناس مرده است

فرهاد

صادقانه بگویم..!

برای مرغی که در قفس است چه بهتر
که بگویند از حال و هوای پرواز کمتر
از آنروزکه بی تو در قفسم کردند فهمیدم
اینرا که پرنده بی جفت میخواند آواز کمتر
دلم برای تو تنگ شده است بقدر مویی
صادقانه بگویم..! از همین هم باز کمتر
یا به دیدنم بیا و یا این که اگر نمی آیی
جان عزیزت مرا بیاد خودت بینداز کمتر
پائیز زودتر از آنچه که فکر میکنی میرسید
گلم..بیا و برای منه پروانه بکن ناز کمتر
بگذار همه بدانند که من عاشق توام بگذار
حالا که قرار است بمیرم.. یک راز کمتر
برای تو بمیرم یا در آغوش تو فرقی نمیکند
یک پایان زیبا نمیکند از زیبایی آغاز کمتر

.....

کرده ای در قفسم گاه بیا دانه بینداز و برو
نیم نگاهی به من عاشق دیوانه بینداز و برو
اگر این گوشه من از هجر تو مردم نخوری
غم من را ببرم کنج یک ویرانه بینداز و برو

فرهاد

یک..!

منم هر آنکه تویی تویی هر آن که منم
بگو چگونه شوی ز خود نهان که منم
نپرس ز من تو که ای نه پرسم از تو که ای
که ام همان که تویی که ای همان که منم
نظر به آینه کن که چون نظاره کنی
یکی تو بینی و آن یکی بدان که منم
بیفتد آتشی ار بر آن جهان که تویی
بیفتد آتشی ام بر این جهان که منم
شدی تو پروانه به پیله از چو منی
نشان به اینکه تویی به آن نشان که منم
زمینم و تو درخت درختم و تو زمین
منم بهار که تویی تویی خزان که منم
تو را نوشته منی مرا نوشته تویی
منم نخوان که تویی توام بخوان که منم

فرهاد

کاش مرا هم می‌دیدی..!

ای کاش میان این همه ستاره تو مرا هم
می دیدی ام که جز برای تو سوسو نمیزنم
این حرفهای عاشقانه را که مخاطبش تویی
میفهمیدی که برای این و آن و او نمیزنم
یک دریای طوفانی و این قایق چوبی و من
که جز بشوق رسیدن به تو پارو نمیزنم
من آدم سر به راهی بودم و تو با عشقت
کاری کرده ای که با دیوانه ها مو نمیزنم
زانو زده ام روبه روی تو و عشق تو آری
آنهم منی که جز در مقابل خدا زانو نمیزنم
گذاشته ام این تیغ را روی رگ دستم و تو
تنها یک دوستت دارم ساده بگو نمیزنم

فرهاد

که را هست..!

چه در باغ و چه در بستان و گلشن
هزاران گل یکی بر نام ما نیست
بیفکن خرقه ی هر شکوه از دوش
دلا این چرخ گردون رام ما نیست
خفا از که که ناگفته عیان است
که خوشتر از خیال خام ما نیست
به کام بخت یاران گر که باشد
دریغا این جهان بر کام ما نیست
رفیقان از می ار مست و خرابند
بجز خون جگر در جام ما نیست
نیابی تیره تر از روز ما تو تیره روزی
نه بینی تیره تر از شام ما نیست
غم آن گرگست و دل آهوی در بند
امیدی هم به سرانجام ما نیست
رها کن شاعر این عالم که را هست
خوش ایامی که خوش ایام ما نیست

فرهاد

مزاح کرده ام..!

این شعرها بی ارزشند کاغذ سیاه کرده ام
گویی برای هیچ و پوچ عمری تباه کرده ام
دنبال هم پائیزها،بهارها،هی آمدند و رفتند
من بی تو از این پنجره تنها نگاه کرده ام
با زخمهای بی شمار دردا پذیرفتم چه دیر
تنها مقصر عشق نیست من هم گناه کرده ام
با اینهمه شعروغزل سخت است باورش ولی
باید که اعتراف کنم من اشتباه کرده ام
هرگز عزیز نمیشدم در چشم تو چه سالهاست
که یوسفم را بی جهت در قعر چاه کرده ام
این آخرین شعر من است،، این بیت بیت آخرم
گفتی نگویم این را، باشد ..! مزاح کرده ام

فرهاد

یک عشق بی حد و حساب
من و دلم با لشکری پا به رکاب
همراه با
🌹 این شاخه رز
با احترام‌ عالیجناب
تقدیم میشود به تو

من دوستت دارم تو را
بی پرده و حجب و حجاب
این را اگر میفهمی اش
دیگر چرا پس پیچ و تاب

با حال و با احساس من
این حال بی تو بس خراب
در نقش عاشق کشتنت
چه خوب بازی کرده ای
بانوی من با افتخار
سیمرغ بهترین عذاب
تقدیم میشود به تو..!

مثل توام..!

عالم همه حیران هستی و من هم
بیش از همه حیرانم و درمانده کمی
مثل توام..! ای آدمک کوکی جان
کوک مرا هم کسی چرخانده کمی
میدانم اینرا که میترسی از تنهایی
من را هم این تنهایی ترسانده کمی
هر گاه که گفته ای آه.. فرو ریخته ام
گاهی که آهم دلت را لرزانده کمی
دنبال تو میگردم و دنبال من باش
تا مرگ اگر چه فقط مانده کمی
جز تو به روی همه تاثیر گذاشت
هر کس که از شعر من خوانده کمی

فرهاد

خوش نیامد به فالم..!

مثل یک خانه ی خشتیه ترک خورده و پیر
دیگر از پایه و بست رو به زوالم بنگر
شده ام نیست واز نیست شدن هم بگذشت
استخوانم که بازیچه یک بچه شغالم بنگر
نکنی قصد پریدن ز قفس مرغ دل آزرده_
که پریدم من و بشکست پر و بالم بنگر
وصف هجران نکند موی سپید و چه کنم
اینچنینم نکردست شوق ایام وصالم بنگر
بعد از این هر چه بگویی تو به حالم نکند
اثری آه..که کردی کرم وکورم و لالم بنگر
گفتم ای عشق نظری کن که مگر خوش آید
نظری کرد و بگفتا که نیامد به فالم بنگر

فرهاد

شعر اشتباه..!

یا من این شعرم را اشتباه نوشته ام
یا اینکه تو داری اشتباه میخوانی اش
مانند اناری شده است دلم که تو
دائم با دستهایت آنرا میچلانی اش
من آه میکشم برای از دست دادنت
نه برای دنیا و جنگهای جهانی اش
از اینکه قرار است گوشه ای بمیرد
مردی بدون تو در بینام ونشانی اش
تنها فکر اینکه تو نباشی کافیست
تا پیر بشود آدمی در جوانی اش
در قلک دلم جز تو چیزی ندارم و‌ آه
باور نمیکنی که باز هم میتکانی اش
آنقدر بها دادم ناز تو را که حالا
خودم هم نمیتوانم بخرم از گرانی اش
ای کاش میگفتی منه دیوانه را دیوانه
داری دنبال خودت به کجا می کشانی اش
اینروزها خیره تر نگاهم می‌کند بی تو
مرگ با آن عینک ته استکانی اش

فرهاد

من عاشق توام..!

من عاشق توام ورنه آنچه که هست
آدم پرست روی زمین و آدم پرست
تو کوزه ی شرابی و دلت خود شراب
پس آن بده تو مرا که میکندم مست
خرابه ای من و تو گنجی نهان در دلم
هرگز به آسانی نمی دهمت ز دست
گر بگسلی رشته ی الفت تو از دلم
بینی که رشته زندگی ام ز هم گسست
زیبایی چون تو را..! زیباترم آن است
آن لحظه ای که هستی مرا به تو بست
چون آینه ای که بیوفتد آنگونه ام ببین
عهدی که با تو بسته بودم اگر شکست
جانا تو این پرنده خسته را دیگر مپران
حالا که آمدش و روی بام تو نشست

فرهاد

وقت زیاد است..!

تا می گویم عشق میخندد و می‌گوید
آه وقت برای این حرف ها زیاد است
راستی تو تا حالا عاشق هم شده ای!!؟
شده ام ولی قلبم با وثیقه آزاد است
شاید حالت از این حرفم بهم بخورد ولی
بنظرم عشق،،گونه ای از استبداد است
اعتیاد به هر چیزی که باشد حرکتی
یا رو به دمای جوش یا انجماد است
فکر کن برگی که با یک نسیم می افتد
دائم ولی نگران طوفان و تند باد است
می بینی زندگی چه قدر مسخره است
آنقدرکه یک پشه هم از داشتنش شاد است
بهتر نیست بخندیم به جای گریه کردن
به دنیایی که همه چیزش باهم در تضاد است
سکوت میکنم و چشمهایم را میبندم
زمانی که سینه ام تشنه ی یک فریاد است

فرهاد

ساده ای..!

یک وجب از آسمان چشم تو مال من است
غیر از این باشد بدان از تو شکایت میکنم
من سند دارد که ثبت است در آن مال منی
مال من هم که نباشی ..!مبتلایت میکنم
هم چو سایه هر کجا باشی به دنبال توام
ساده ای دختر مگر ساده رهایت میکنم
میکنم زندانی ات در خود شده حتی اگر
انفرادی تک تک سلول‌هایم را برایت میکنم
بعد از عمری بت پرستی تا تو هم کیشم شوی
قبله ات را دل عشق را هم خدایت میکنم
تو نفسهای منی من بی تو میمیرم ...تمام
پس چگونه از خودم یکدم جدایت میکنم

فرهاد

ویرانتر..!

امروز ز دیروز و پریروز بدحال ترم
غمگین تر و ویرانتر از هر سال ترم
دردا همه میوه این باغ رسید و من آه
هر روزم از روز قبلم ولی کال ترم
آنقدر سکوت کرده ام بی تو که انگار
گویی که هزار بار از سنگ لال ترم
ایکاش نمیخورد پرت عشق به پرم تا
حالا نبینم از همه بی پر و بال ترم
با تو برای زندگی بودم و بی تو دریغا
از هر گزینه..! برای مرگ ایده آل ترم
هر جا که هستی و با هرکه خوش باش
من نیز چنین از همه خوشحال ترم

فرهاد

شاید..!

شاید دمی بیاسود بی درد و غم شبی را
دل را تهی اگر از هر آرزو کنم من
عمری ز خود گریزان بودن مرا دگر بس
وقتست با خودم خود را روبرو کنم من
دردا به تار مویی بندست هستی و حیف
یک دم به غم چو وقف یک تار مو کنم من
تقدیر کور و کر را نه حاصلی ز جنگ و
نه حاصلی که با او گر گفت و گو کنم من
این چرخ لامروت کی بر مراد ما گشت
با تیره روزی خود بهتر که خو کنم من
وقتی ز عشق نباشد یک رد پا بر این دهر
دیگر چرا بیهوده پس جست وجو کنم من
آخر تو ماندی و من تنها ندانم ای دل
باید تو را برای چه کس کادو کنم من

فرهاد

با من..!

آن تیغ دو لبه ایست عشق که دریغا
سوییش پادزهر و سوی دگرش سم باشد
با من بگرد لا به لای مرگ و زندگی را
شاید این میان چیز بهتری هم باشد
هرگز گمان مبر که فاصله میان این دو
از چند وجب بیش یا چند قدم باشد
امید بر این مغاک که ما فروافتادیم
کورسویی هر چند اگر چه کم باشد
با پنجه نقب میزنیم از پس این دیوار تا
راه گریزی مگر برای فرار از غم باشد
ما عاجز از درک این نکته ایم که چرا
دائم وجود را کششی بسوی عدم باشد
جانا چه فرق میان دوزخ و بهشت است
وقتی که قرار است..! همه جا آدم باشد

فرهاد

با نیم نگاهی..!

دیروز غمت برد به تاراج خورشید مرا
اینک ز ره آمده تا از شب من ماه برد
آن کوه که یک لرزه ز طوفان نبودش با تو
بی تو به هر سویی اش بادچنان کاه برد
مجنون دلی همچو مرا عشق تو افسار
زد تا ز پی اش خواست به هر راه برد
نه اشک چون ابر بهارانم و نه باده و می را
یارای آن نیست کز این سینه دمی آه برد
من بسته به موی تو نبودم اگر قایق دلرا
گه موج موهای تو نمی آوردش وگاه برد
هستی چنان چاهی و عشق همچو طنابی
بیرون ترا آوردت یا به اعماق این چاه برد
دردا که هر آنچه اندوخته بودی همه ی عمر
با نیم نگاهی عشق به یک لحظه ی کوتاه برد

فرهاد