عالی شد..!

حاصل این بذرهایی که به خاک پاشیدیم
یک مزرعه ی خشک اسیر خشک سالی شد
ما فکر کردیم مالک این جهانیم و این فکر
دلیلی برای یک عمر خوش خیالی شد
باید زمین را از این بالا نگاه کنی تا ببینی
که چگونه چشمهای آبی اش سفالی شد
ببین من و تو با این خاک چکار کرده ایم که
تا در آینه خودش را دید گفت عالی شد
دستهای خدا همیشه برای بخشیدن پر بود
نمیدانم چرا و چه شد که ناگهان خالی شد
آن قدر گلوی طبیعت را فشار دادیم تا
زندگی هامان متقاطع و مرگ متوالی شد
کاش میشد این زمین را ببرم یک جای دیگر
شاید آنجا برای نفس کشیدن..! مجالی شد
فرهاد

+زمین ارباب مردم است

مردم ارباب زمین نیستند

عشق وکیل مدافع من است..!

در محکمه ای که عشق وکیل مدافع من است
برای اینکه همه چیز عادلانه باشد تو قاضی باش
عمری روبری من در تیم رقیب بازی کرده ای
یکبار هم بیا و با منه دیوانه هم بازی باش
قبل از تو هر که آمد مرا خراب کرد و رفت
اما تو لااقل مرا همان که میسازی باش
من ایستاده ام روی خط کنار هم بودن تو هم
برای کنار من بودن یک خط موازی باش
من نه شاملو میشوم که تو برایم آیدا بشوی
نه حسین پناهی ام که بگویم تو نازی باش
یادم رفته است چه کسی هستم و تو آن
آینه ای که مرا یاد خودم می اندازی باش
حالا این تو و این من هر چه که حکم کنی
من راضی ام از این حکم تو هم راضی باش

فرهاد

دفتری پر از غزل..!

یک دفتر پر از غزل‌های عاشقانه و من
در شهری که کسی حوصله ی خواندن نداشت
ماندم میان این هزارها هزار کبوترچرا
عشق خیالی برای دوباره مرا پراندن نداشت
بارها برای خدا نامه نوشتم و دریغا این اطراف
یک پست چی برای نامه رساندن نداشت
شبیه درختی ام به پاییز پر از برگهای زرد
که دیگر جانی برای خودش را تکاندن نداشت
وقتی نگاه میکنم به پیکر نیمه جان خودم
میبینم ارزش اینهمه روی زمین کشاندن نداشت
میپرسم از خودم میان اینهمه دلیل که هست
آخرچطور میشود یک دلیل برای ماندن نداشت
میگذارم روی شقیقه ام و این اسلحه ی چوبی
افسوس که ماشه ای برای چکاندن نداشت

فرهاد

کنجی مرا رها کردی و رفتی تا
این کنج غرق در کنج کاوی شده ام
هر چند به زندگی سه هیچ باختم
عیبی ندارد با مرگ مساوی شده ام

به جرم آدم بودن..!

روزگاری زنده به گورش میکردند و اینروزها
میبرند گیسوی حوا را به جرم آدم بودن
جایی که همه یاد گرفته اند قضاوت کنند
دیگر دلیل نمی خواهد که متهم بودن
در مملکتی که شعارش دوری و دوستیست
لاجرم باید مرد برای در کنار هم بودن
چون میخ شده ایم که برای بقا عده ای چکش
دائم بزنند توی سرمان برای محکم بودن
با قلقلک هم نمیشود خنداند این خلق را که
آموزه اش عمری بوده است در ماتم بودن
از قصه ی ابلیس و سجده نکردنش فهمیدم
خوب برای این ها یعنی تا کمر خم بودن
شاعر دگر زبان ببند که هراس دارم اینان
یک زخم تازه بشوند به جای مرهم بودن

فرهاد

پرنده جان..!

پرنده جان آسمان در قرق سیاهی است مپر
بر مشامم بوی سوختن بال و پر می آید
آزادی آن خمار مستی که همیشه تشنه است
به دست با جامی پر از خون جگر می آید
ماندست اجل چگونه بگیرد جان زورمندان را
ورنه جان ضعیفان که خودش به در می آید
این جمله را اهل سیاست خوب می فهمند
همین که احساس امنیت از دل خطر می آید
در قانونی که اربابان برای برده ها نوشته اند
به جای اربابی که برود اربابی دگر می آید
همو که برای عده ای شمشیر ساخت دانست
یقین به کار عده ای دگر هم سپر می آید
گر اهل دلی این اشاره ام تو را بس باشد
که کام دل این روزها به سیم و زر می آید
من از آن روز که انسان را شناختم فهمیده ام
که هر چه بگویی از این موجود دو پا بر می آید
شاعر بر سر مزار خویش نشسته است و می‌نگرد
هر مسافری که به شانه این و آن از سفر می آید

فرهاد

تکرار بشود کاش..!

تا آخرین نفس برای رسیدن به تو امیدم بود
کین راهه ناهموار هموار بشود کاش نشد
دلرا فشردم به جام عشق کان یار همیشه مست
روزی برای نوشیدنش خمار بشود کاش نشد
بارها نمیشود آمد و من باز بار دگر برداشتم
که قرعه ی نمیشودم اینبار بشود کاش نشد
گفتم میان روزهای تقویم سراسر پائیزم
یک روز هم با آمدن تو بهار بشود کاش نشد
بس آرزو کرده بودم که برای یار تو بودن
بخت با منه دیوانه یار بشود کاش نشد
هر آنچه غزل عاشقانه داشتم خواندم که او
از خواب زمستانی اش بیدار بشود کاش نشد
عشق یک معجزه بود که برای دوباره دیدنش
عمری کشیده ام آه که تکرار بشود کاش نشد..!

فرهاد

قلم سحر آمیز..!

سنگ را برید چاقوی عشق آسان ولی
بنگر گلوی من حریف این چاقوی تیز شد
عشق طبیبی ست که همه مریض اویند
دید طبیبی چو مرا عشق و مریض شد
من نمیخواستم این را ولی عشق خواست
یوسفم اگر چنین به وادی مصر عزیز شد
عمری عاشق و بنده عشق بودم و عاقبت
عشق هم عاشق و بنده ی من نیز شد
او برای من کاسه ی صبرش شد و من
هم برای عشق کاسه ی شوقم لبریز شد
هر چه غلط نوشته بودم به دفتر عمر
شکر،، با پاک کن عشق همه اش تمیز شد
راهش این بود بمیرم قبل از آنکه بمیرم
مردم و زندگی پس از آن شگفت انگیز شد
من غزل نمی‌دانستم و عشق گفت بنویس
تا نوشتم از عشق قلمم سحر آمیز شد..!

فرهاد