نیست که نیست..!
مثل یک پیله ی تنها که در حسرت پروانه شدن
در قفس ماندم و از تو خبری نیست که نیست
پشت این پنجره عمری به امید تو نشستم
ور از این کوچه ترا حیف گذری نیست که نیست
شعر من را همه جا جار زدند تا که بسوزد دل تو
از غمت سوخت مرا بال و پری نیست که نیست
هر چه مینوشم از این باده که شاید بشوم مست نشد
کنج میخانه که جز من دگری نیست که نیست
طالع نحس مرا هر که نوشت است بر این لوح زمان
همه اش ذکر غروب است سحری نیست که نیست
من هم از نقطه ی ایثار گذشتم که چنین بیرحمی
همچو یک ریشه ی خشکیده دلم را ثمری نیست که نیست
بی تو راضی شده ام مرگ خودم را چه کنم باز نشد
من خوراندم به خودم زهر اثری نیست که نیست
من غلط زاده شدم عشق که شدم از غم تو نیست
پدرم گفت مرا نیز چنینم پسری نیست که نیست..!
شعر از فرهاد...
+ نوشته شده در چهارشنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۲ ساعت 12:17 AM توسط FARHAD
|