لاف است بگویم که دلی داده ام و برده ام ایضاً
شادم بدل آنقدر که از شادی بسیار بد افسرده ام ایضاً
جان است دگر در پی تو خواسته حتما برود در
هر بار که تو رفته ای از هجر تو من مرده ام ایضاً
عشق است که در جام من از خون دلم ریخته ای چند
عمریست از این می منه بیچاره بسی خورده ام ایضاً
این بار که می کشت مرا غم بدو گفته ام این را
زین گونه مرا کشته ای آنقدر که نشمرده ام ایضاً
هر گاه بهار آمده تحویل بگیرد مرا داده به پاییز
آری بهار آمده دیدست که من بی تو چه پژمرده ام ایضاً
قاب است به دیوار هنوز آنچه که چشمان تو میگفت
بدجور از این قاب و از این گفته ات آزرده ام ایضاً
لابد اثری نیست بر این تیره ی شبها دگر از ماه
من ماهه شبم را..! مگر دست تو نسپرده ام ایضاً
بگذر ته این قصه گذشت آب دگر از سر من حیف
من باختم اما به همه گفته ام اینرا که من برده ام..!ایضاً

فرهاد