بالا رفتن از طناب زندگی را
هر دو دست لازم است
دست چپ از آن تو و دست راست
از آن سرنوشت است
محرم هر دیده نیست عشق
جز بدیده ی عاشق
که بدیده ی اهل دل
چه فرق میان آینه و خشت است
عمل بذر است و
جاهل نمیکند اندیشه به حاصلش
عاقل اما
فکر درو کردنش
از همان روز کشت است
جسم عروسک خیمه شب بازی و
جان عروسک گردان
ما امانت داریم و
خدا
مالک این زیبا و زشت است
انسان به دنیا آمدن یک حسن است و
ماندنش هزار
انسانیت
به ظاهر نکو که نه
به نکویی سرشت است
خوشا به حال اهل بهشت و
دعا به حال اهل برزخ و
بدا به حال دوزخیان که برزخ برایشان بهشت است
شاعر این قلم به جای جوهر
بر خون دل زد و حیف
نوشت و خودش گاه..!
غافل از آنچه نوشت است

فرهاد