دیروز غمت برد به تاراج خورشید مرا
اینک ز ره آمده تا از شب من ماه برد
آن کوه که یک لرزه ز طوفان نبودش با تو
بی تو به هر سویی اش بادچنان کاه برد
مجنون دلی همچو مرا عشق تو افسار
زد تا ز پی اش خواست به هر راه برد
نه اشک چون ابر بهارانم و نه باده و می را
یارای آن نیست کز این سینه دمی آه برد
من بسته به موی تو نبودم اگر قایق دلرا
گه موج موهای تو نمی آوردش وگاه برد
هستی چنان چاهی و عشق همچو طنابی
بیرون ترا آوردت یا به اعماق این چاه برد
دردا که هر آنچه اندوخته بودی همه ی عمر
با نیم نگاهی عشق به یک لحظه ی کوتاه برد

فرهاد