شاید دمی بیاسود بی درد و غم شبی را
دل را تهی اگر از هر آرزو کنم من
عمری ز خود گریزان بودن مرا دگر بس
وقتست با خودم خود را روبرو کنم من
دردا به تار مویی بندست هستی و حیف
یک دم به غم چو وقف یک تار مو کنم من
تقدیر کور و کر را نه حاصلی ز جنگ و
نه حاصلی که با او گر گفت و گو کنم من
این چرخ لامروت کی بر مراد ما گشت
با تیره روزی خود بهتر که خو کنم من
وقتی ز عشق نباشد یک رد پا بر این دهر
دیگر چرا بیهوده پس جست وجو کنم من
آخر تو ماندی و من تنها ندانم ای دل
باید تو را برای چه کس کادو کنم من

فرهاد