گرچه دیروز او بزرگ نبود،گرچه فردای کوچکی دارد

برنمیگردد از تصور خویش،دلخوشی های کوچکی دارد

مثل تنهایی صدف در موج،او دلش از خودش بزرگتر است

تو ولی جا نمیشوی در آن،این قفس جای کوچکی دارد

ساکنان اتاق های دلش سال ها میروند و می آیند

هیچ کس گم نمیشود در آن،بس که دنیای کوچکی دارد

او دلش مثل ساحلی تنهاست،آه! اصلا دلیل خوبی نیست

که بخواهی از آن فرار کنی،چون که دریای کوچکی دارد

میگریزد به خانه می آید،ساکت و عاشقانه می آید

بی دلیل و نشانه می آید، اشک امضای کوچکی دارد

ماندنت را گریستی امّا، میتوانی نایستی امّا...

تو که مجبور نیستی امّا... عشق " امّا" ی کوچکی دارد

پیش از آنی که پیشتر بروی، تند مانند بادها بدوی

از تو میخواهد از خودش بشوی،چه تقاضای کوچکی دارد!

شاید این گنگ خواب دیده تورا نکشاند به خواب خود امّا

هرگز از خواب بر نمیخیزد، آن که رؤیای کوچکی دارد...


...................



مانده تا برف زمين آب شود
مانده تا بسته شود

اين همه نيلوفر وارونه چتر

ناتمام است درخت‌
زير برف است تمنای شنا كردن كاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوك از افق درك حيات‌

مانده تا سينی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عيد

در هوايی كه نه افزايش يك ساقه طنينی دارد
و نه آواز پری می رسد

        از روزن منظومه برف


تشنه زمزمه ام‌

مانده تا مرغ سرچينه هذيانی اسفند صدا بردارد

پس چه بايد بكنم
من كه در لخت ترين موسم بی چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟

بهتر آن است كه برخيزيم
رنگ را بردارم

 روی تنهايی خود نقش مرغی بكشم...